زمانهٔ گذران بس حقیر و مختصرست


زمانهٔ گذران بس حقیر و مختصرست

ازاین زمانهٔ دون برگذر که بر گذرست
ازاین زمانهٔ دون برگذر که بر گذرست
به حل و عقد جهان را زمانه ایست دگر
به حل و عقد جهان را زمانه ایست دگر
که پیشکار قضا و مدبر قدرست
که پیشکار قضا و مدبر قدرست
کف کفایت و رای صواب صدر اجل
کف کفایت و رای صواب صدر اجل
به حل و عقد جهان را زمانهٔ دگرست
به حل و عقد جهان را زمانهٔ دگرست
صفی ملت اسلام و نجم دین خدای
صفی ملت اسلام و نجم دین خدای
عمر که وارث عدل و صلابت عمرست
عمر که وارث عدل و صلابت عمرست
بلند همت صدری که طبع و دستش را
بلند همت صدری که طبع و دستش را
قضا پیام ده است و سخا پیام برست
قضا پیام ده است و سخا پیام برست
به جنب فکرت او برق گوییا زمنست
به جنب فکرت او برق گوییا زمنست
به جای خاطر او بحر گوییا شمرست
به جای خاطر او بحر گوییا شمرست
به قدر هست چو گردون اگرچه در جهتست
به قدر هست چو گردون اگرچه در جهتست
به رای هست چو خورشید اگرچه سایه ورست
به رای هست چو خورشید اگرچه سایه ورست
بر عنایت او سعی چرخ نامشکور
بر عنایت او سعی چرخ نامشکور
بر عطیت او ملک دهر مختصرست
بر عطیت او ملک دهر مختصرست
چو لطفش آید پتیارهٔ زمانه هباست
چو لطفش آید پتیارهٔ زمانه هباست
چو قهرش آید اقبال آسمان هدرست
چو قهرش آید اقبال آسمان هدرست
ز لطف او مرگ اندیشه کرد کلک شکر
ز لطف او مرگ اندیشه کرد کلک شکر
از آن قبل که نهان دلش همه شکرست
از آن قبل که نهان دلش همه شکرست
ز بهر خدمت اندیشه ای که در دل اوست
ز بهر خدمت اندیشه ای که در دل اوست
ز پای تا به سرش صد میان با کمرست
ز پای تا به سرش صد میان با کمرست
ایا زمانه مثالی که از سیاست تو
ایا زمانه مثالی که از سیاست تو
چو عالمی ز زمانه زمانه بر خطرست
چو عالمی ز زمانه زمانه بر خطرست
تویی که معدهٔ آز از عطات ممتلی است
تویی که معدهٔ آز از عطات ممتلی است
تویی که دیدهٔ بخل از سخات بی بصرست
تویی که دیدهٔ بخل از سخات بی بصرست
سحاب دست ترا جود کمترین باران
سحاب دست ترا جود کمترین باران
محیط طبع ترا علم کمترین گهرست
محیط طبع ترا علم کمترین گهرست
به آتش اندر ز آب عنایت تو نمست
به آتش اندر ز آب عنایت تو نمست
به آب در ز سموم سیاستت شررست
به آب در ز سموم سیاستت شررست
چو جرم شمس همه عنصر تو از نورست
چو جرم شمس همه عنصر تو از نورست
چو ذات عقل همه جوهر تو از هنرست
چو ذات عقل همه جوهر تو از هنرست
سپهر بر شده رازی ندارد از بد و نیک
سپهر بر شده رازی ندارد از بد و نیک
که نه طلایهٔ حزم ترا از آن خبرست
که نه طلایهٔ حزم ترا از آن خبرست
چو اتصال سعود و نحوس چرخ کبود
چو اتصال سعود و نحوس چرخ کبود
رضا و خشم ترا در جهان هزار اثرست
رضا و خشم ترا در جهان هزار اثرست
پر از خدنگ نوائب همی بریزد ازآنک
پر از خدنگ نوائب همی بریزد ازآنک
همای قدر ترا روزگار زیر پرست
همای قدر ترا روزگار زیر پرست
تو آن جهان امانی که در حمایت تو
تو آن جهان امانی که در حمایت تو
تذرو با شه و روباه ماده شیر نرست
تذرو با شه و روباه ماده شیر نرست
سماک رامح اگر نیزه بشکند چه عجب
سماک رامح اگر نیزه بشکند چه عجب
کنون که پیش حوادث حمایتت سپرست
کنون که پیش حوادث حمایتت سپرست
جهان امن ترا چون ارم دو صد حرمست
جهان امن ترا چون ارم دو صد حرمست
سپهر قدر ترا چون قمر دو صد قمرست
سپهر قدر ترا چون قمر دو صد قمرست
ز خواب امن تو در کون کس نشان ندهد
ز خواب امن تو در کون کس نشان ندهد
که جز به دیدهٔ بخت تو اندرون سهرست
که جز به دیدهٔ بخت تو اندرون سهرست
عدو به خواب درست از فریب کین تو نیز
عدو به خواب درست از فریب کین تو نیز
بدان دلیل که بیدار گنگ و کور و کرست
بدان دلیل که بیدار گنگ و کور و کرست
اگرچه مایهٔ خواب از رطوبت طبعست
اگرچه مایهٔ خواب از رطوبت طبعست
خلاف نیست که آن از حرارت جگرست
خلاف نیست که آن از حرارت جگرست
شب حسود تو شامیست بی کرانه چنان
شب حسود تو شامیست بی کرانه چنان
که روز حشر ز صبحش پگاه خیرترست
که روز حشر ز صبحش پگاه خیرترست
همیشه تا بشری راز روی مایه و سبق
همیشه تا بشری راز روی مایه و سبق
چهار عنصر و نه چرخ مادر و پدرست
چهار عنصر و نه چرخ مادر و پدرست
چو چار عنصرت اندر جهان تصرف باد
چو چار عنصرت اندر جهان تصرف باد
کزین چهار چو نه چرخ همتت زبرست
کزین چهار چو نه چرخ همتت زبرست
به قدر و جاه و شرف در جهان سمر بادی
به قدر و جاه و شرف در جهان سمر بادی
که داد و دین و هنر در جهان ز تو سمرست
که داد و دین و هنر در جهان ز تو سمرست
مباد جسم تو خالی ز جانت از پی آن
مباد جسم تو خالی ز جانت از پی آن
که جان ز جان تو دارد هرآنکه جانورست
که جان ز جان تو دارد هرآنکه جانورست
به گام کام بساط زمانه را بسپر
به گام کام بساط زمانه را بسپر
که پای همت تو چون ملک فلک سپرست
که پای همت تو چون ملک فلک سپرست